گاهیاوقات روزایی میرسن که هیچ کلمهای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قایم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلمدیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا میکنم و اشک میریزم؟ چرا احساس میکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که یکی از دستاویزهام برای زندهموندن اجتماعه. با همکلاسیا صحبت میکنم که زنده بمونم، چندساعت به حرفاشون گوش میدم تا یادم بره.
اینکه بابا رفته رو؟
اینکه میترسم برگرده؟
اینکه نمیخوام مامان بره؟
اینکه دوهفتهست شبا نتونستم بخوابم؟
اما بعدش از شدت اجتماعیشدن دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار و نیستونابود شم. اگه تو دنیا یهچیز باشه که بهش حساسیت داشته باشم، همین اجتماعیبودنه. خانم برگمن گفت مطمئنم تو بهزودی راه خودت رو پیدا میکنی. با موج حرکت نمیکنی و با فکر مسیرت مشخص میشه.
اینجور آدما مثل نور میمونن. خیلی سخته فکر کردن به از دست دادنشون.
[از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ.]
این سومین سالیه که خانم هاناگِل دبیر ادبیاتمونه. یادمه اولین جلساتی که اومده بود فکر میکرد شیطونم و درسم بده. واسه همین همیشه وقتی میخواست از بچههای بد کلاس حرف بزنه اول از همه به من نگاه میکرد. یهبار هم املا پاتختهای گرفت! و میخواست امتحانمون کنه، بخاطر همین کلمات سخت درسایی که نخونده بودیم رو میگفت. با پوزخند من رو صدا زد و کلماتی که به من میگفت از همه سختتر بود، بعد از هربار گفتنشون حالت صداش پیروزمندانه میشد و منم هربار که درست مینوشتم ابروهام رو میدادم بالا و زیرلب میگفتم "هههه!". یهجور جنگ بود و از اون جلسه نظرش نسبت بهم تغییر کرد. دیگه فکر میکرد درسخونم و این اوضاع تا جایی ادامه پیدا کرد که از شیوه تدریسش بدم اومد. من اون رو آدمی میدونستم که ذوق ادبی نداره و اون هم من رو؛ میگفت "تو از ادبیات بدت میاد؟ آخه هیچ ذوقی نشون نمیدی"، و من هم دلم میخواست متقابلاً همین رو بهش بگم، اما بهجاش جواب دادم: نه، اتفاقا خیلی هم دوستش دارم.
اون سال رو با کمترین میزان کینه ازش گذروندم، که سال نهم باز دبیرمون شد. زیاد حواسم بهش نبود و برام نقش پررنگی توی مدرسه نداشت، تا بعد از ترم اول که به پیشنهاد خانم ایکس تو مسابقه خوارزمی شرکت کردم. همه کارای خوارزمی رو خانم ایکس پیش میبرد اما من با کلی ذوق دلم میخواست تایید خانم هاناگل رو هم بگیرم. دوتا متنی که نوشتم رو بردم پیشش و بعد از یه هفته بالاخره خوند. ازش پرسیدم کدوم بهتر بود؟
جواب داد: حس میکنم مشکیه (اونی که با خودکار مشکی نوشته بودم رو میگفت) قشنگتر از آبیه بود
-مشکیه کدوم بود؟ یه مشکی بود یه بنفش!
+بنفش بود؟ یعنی من کوررنگی گرفتم؟
بعدش که با حرص خندیدم بهم گفت دوباره میخونه و نظر قطعیشو بهم میگه.
چندروز گذشت و دوباره رفتم سراغش.
گفتم خوندین؟
گفت چیو؟!
با خنده بهش گفتم مرررسی!
-آها خوارزمییی! اونارو که خونده بودم؟
+خوندین ولی گفتین دوباره میخونین که بگین کدوم بهتره.
با خنده مظلومانه جواب داد: آها همون آبیه دیگه، اون یکی نارنجی بود چی بود؟
میتونم بگم همین چندتا مکالمه کلی اعصابم رو به هم ریخته بود. نزدیک مسابقه شده بود که خانم ایکس رفت پیشش و ازم تعریف کرد، این هی وسط حرفش میگفت: متن ب.ع که کلاس هشتمه رو خوندین؟!
خانم ایکس هم یه "نه" میگفت و ادامه میداد به تعریف کردن از من، خانم هاناگل هم هی میگفت: متن ب.ع رو بخونین! حتما بخونین!
همون زنگ باهاش کلاس داشتیم و قرار شد متنمو به اون هم بدم تا نگه داره. هنوز نذاشته بودم رو میزش که پیش من هم شروع کرد به تعریف کردن از همون ب.ع! بدترین روشی بود که میتونست برای تضعیف روحیهم بهکار ببره. متن من رو پرت کرد گوشهی میز و یه کاغذ دیگه رو تو دستش گرفت. وقتی دید با کنجکاوی نگاه میکنم گرفت سمتم و با ذوق گفت: میخوای مال ب.ع رو بخونی؟!
همون جلسه فهمیدم از من و هرچی که به من مربوط باشه متنفره. حس کسی رو داشتم که مامانش بقیه بچههاش رو بیشتر ازش دوست داره. جالب اینجا بود که میگفت: من خیلی از جاهای انشای ب.ع رو نفهمیدم بس که سنگین نوشته.
یعنی فقط کلمات قلنبه سلنبهش مهم بود براش، همین!
البته بعد از این قضیه تونستم برم پیش خانم بروک و تا میتونم غر بزنم. اونم هی میخندید و میگفت: حسودی نکن آناهیتا، شاید خودش ننوشته!
امسال که خانم هاناگل برای علوم فنون و ادبیات اومد سر کلاسمون، اولین صحنهای که دید نفرت من بود، و یکی از معلماییه که دو دفعه جلوش گفتم "ازت بدم میاد". نمیدونم چرا تا الان واکنشی نشون نداده.
فردا امتحان علوم و فنون داریم و از اول سال تا الان اصلا دستم به خوندن نرفته. خانم هاناگل رو دوست دارم (خصوصا دخترش رو) اما شیوه تدریسش، و بعضی از رفتاراش، من رو به جنون میکشونه. و بخش دردناک قضیه اینجاست که میدونم قراره دلم براش تنگ شه. کاش میتونستم بهش بگم، و کاش تغییر میکرد. اما این اتفاق نمیفته.
امروز خودم رو با شبکه بیبیسی خفه کردم، هرچقدر شبکههارو بالا پایین میکردم تهشم میرسیدم به بیبیسی و مثل پیرمردای جدی زل میزدم به صفحه تلویزیون. به داینا درمورد قانون اساسی یهچیزی گفتم و هردومون شروع کردیم به خوندنش. گشنمه، خستهام، و هیچی نمیدونم. حتی نمیدونم چرا این همه انرژی رو صرف نوشتن درباره خانم هاناگل کردم، اما بههرحال، یهجور تخلیه روانی بود!
انگار همین دیروز بود که مامان با عصبانیت کتاب "من میترا نیستم" رو پاره کرد و برای جبرانش چهارجلد کتاب خرید. هنوز هم به اون صحنه فکر میکنم گریهم میگیره. تو اون موقعیت من "مامان" رو نمیدیدم، کسی که داشت کتابارو بیتوجه به قیمتشون برام میخرید "وجدان" بود. الانم آهنگی که پخش میشه رو "محمد نوری" نمیخونه، "غم" میخونه.
فکر کردن به خاطرات قم غمگین و دلتنگم میکنه، و از اون غمگینتر حضور داشتن تو پردیسه. اگه بگم نمیخوام توی همچین شرایطی باشم ناشکریه؟ نمیخوام خودم رو با سخنرانی خفه کنم، نمیخوام مغزم شبیه یه کلاف کاموا شه که دیر یا زود راهی تیمارستانم کنه، نمیخوام بابا بهم پیام بده، یا به آهنگای تکراری مامان گوش بدم.
دلم میخواست یه دختر توی یکی از روستاهای خوشآبوهوا بودم، که به باغچه آب میده و شیر گاوش رو میدوشه. اما نیستم، بهجاش دوروزه دارم به گروه مجاهدین خلق میخندم. یکی از کلیپا بود که زنه تعریف میکرد مسعود رجوی خطبه عقد میخونده، و دونهدونه بلند میشدن و میگفتن بله. خندهدار نیست؟! یا اینکه مریم رجوی میگفته همهتون یه شوهر دارین و اون مسعوده. باحاله دیگه.
عقایدم رو تو تعلیق گذاشتم تا یهمدت بیطرفانه قضاوت کنم، و خب حالا اون وسط مسطا یکم هم برای حصر خونگی و پیر شدن میرحسین و زهرا رهنورد اشک ریختم. چی میشه مگه؟ به این فکر میکنم که یعنی چندبار تو خونه با هم گریه کردن و کم آوردن؟ ولش کن حالا.
خودم هم دارم کم میارم. یهجا از کتاب کورالین بود که میگفت: "کورالین نمیدانست چرا فقط تعداد انگشتشماری از بزرگترهایی که میشناخت عقل درست و حسابی داشتند." و خب منم توی همین وضعیت گیر کردم و نه میتونم مامانم رو درک کنم نه بابام رو. واقعا باورم نمیشه سطح دغدغهی یه آدم بزرگ میتونه انقدر کوچیک باشه که به احمقانهترین دلایل خودش رو تو اتاق حبس کنه و سیگار بکشه، و از این وضعیت راضی هم باشه! خلاصه که دیگه نمیشه تحمل کرد. تا همینجاشم نمیدونم چجوری زنده موندم.
راست میگن که باید برای درمان افسردگی سریال فرندز رو تجویز کنن. خیلی معجزه میکنه! زیاد.
حس میکنم تو هرروز از زندگیم بالاخره چیزی وجود داره که من رو وادار کنه به ادامهدادن و نمردن. شبیه آدماییَم که به زور کلی دستگاه زندهان.
میدونی یکی از راههای توکل زیاد به خدا چیه؟ اینکه حتی از مامان بابات هم قطع امید کنی. و من، این کارو کردم.
حسی که به خانم بیکر دارم شبیه حسیه که آدم میتونه به مامانبزرگش داشته باشه. امروز تا ساعت ۱۲ موندم تا توی جارو زدن کلاسا کمکش کنم و بعد از اولین فشاری که به کمرم اومد دلم میخواست ازش تشکر کنم که بهم اجازهی کمک داده، باعث شد بفهمم فقط کسی که ساعتها پشت میز میشینه ستودنی نیست، بلکه کار سخت کسی که هرروز بدون ذرهای شکایت خم و راست میشه و برای اطرافیانش مفیده بیشتر قابل ستایشه. برام کلی دعای قشنگ میکرد و بعد از هربار دعاکردنش، یه لبخند گنده میومد رو لبم که انگار غول چراغ جادو جلوم گذاشتن و منتظرن آرزو کنم تا برآورده شه.
امروز قبل از امتحان، طبق معمول روی برفا راه رفتم. آخر سر ماریلا اومد و خانم براون بهمون گفت بریم نمک بریزیم رو یخا که ماریلا بتونه رد شه. خانم گلر هم تا منو دید گفت: آررره، آناهیتا خوبه. فعال محیط زیسته!
داینا برام کتاب ایلیاد رو آورد و رفتیم کتابخونه. براش آهنگ "سرزمین من" از دریا دادور رو گذاشتم و همزمان مثل پیرمردایی که خاطراتشونو مرور میکنن، از همکلاسیهای افغان دوره دبستانمون حرف زدیم. یاد فائزه و نرگس و فریده افتادم، که همیشه دلم میخواست دوست صمیمیشون باشم اما خب. نمیشد! انگار لیاقت دوستی باهاشون رو نداشتم، اونا برای بامنبودن خیلی آروم و ایدهآل بودن.
براش از آهنگای نامجو و شعرای براهنی گذاشتم، تهشم رفتم سراغ سخنرانی اباذری که از مود نامجو و براهنی بد میگفت. از یهور اباذری منو میکِشه و از یهور دیگه، اون دوتا.
دلم نمیخواد به این ترم فکر کنم. من توی این مدت از لحاظ روحیه خیلی خوب خودمو نگه داشتم، اما خب از لحاظ درس، نتونستم. اصلا کی میتونه تو یه روز همزمان هم فیلم ببینه هم کتاب بخونه هم سخنرانی گوش بده هم آهنگ گوش بده و حلقه بزنه و هم درس بخونه؟!
چیزی که خوشحالم میکنه اینه که مامان امسال هم کارنامهم رو نمیگیره، پس میتونم مثل سال پیش، به محض اینکه خودم کارنامه رو گرفتم، بدون نگاه کردن به معدل پارهش کنم. نمره برام مهم نیست، اما دلم نمیخواد دوباره خانم داگلاس منو بکشونه تو دفترش و بهم بگه: نمرههاتو دیدم آناهیتا، چرا دوتا دوستات از تو بهتر بودن؟!
دلم میخواد همه دلایل رو بذارم جلوش و هم از شرایط اونا بگم و هم خودم، تا بدونه چرا نمیتونم برم سراغ درس، تا بفهمه چرا دارم خودم رو با بقیه چیزا خفه میکنم.
راستی، به این شیشتا صندلی میاد که سهتا دختر روشون پا دراز کنن و ریک و مورتی ببینن؟
بعدانوشت: دیروز نشسته بودیم روی صندلیای که معمولا ماریلا و ناظما میشینن تو طبقه دوم، گوشیمو خیلی ریلکس گذاشته بودم جلومون و هی بلند بلند میخندیدیم. خانم مارشال رد شد چیزی نگفت. خانم وارنر رد شد چیزی نگفت. خانم اسمیت رد شد چیزی نگفت. و حتی خانم ردموند هم رد شد و چیزی نگفت! دلم میخواست داد بزنم و بگم: من دارم یه خلافایی میکنما.
امروز تولد خانم نیکبخت بود. معلم تفکر کلاس هفتمم. یکی از معلمایی بود که همیشه مورد تمسخر همه دانشآموزا و حتی من قرار میگرفت. همیشه یه لباس میپوشید، همیشه سر کلاس چادر سرش بود، همیشه میشد سر کلاسش تقلب کرد، کلاسشو پیچوند و و و . اوایل سال خیلی اذیتش میکردم. یادمه یهروز بهمون گفت انشا بنویسین که اگه معلم بودین چیکار میکردین. من هرمزخرفی که به ذهنم رسید نوشتم، تهشم گفتم که همه معلما حیوونصفتن. الان که اینارو تایپ میکنم از حس بد و پشیمونی و بغض پرم. خبرش بین معلما پیچید. خانم استیسی گفت که خانم نیکبخت گفته بعد از خوندن این انشاء چندروز سردرد شدید گرفته. سعی کردم ازش عذرخواهی کنم، بهش گفتم منظورم به اون نبوده و بعضی از معلمارو میگفتم. میگفت منم معلمم، خیلی بیانصافی آناهیتا. خیلی. اینارو با بغض میگفت. از اواسط سال با هم صمیمی شدیم. دوستش داشتم. با هم حرف میزدیم و ازش سوالای شخصی میپرسیدم. تو کل اون مدتی که بچهها مشغول کارای خودشون بودن من میرفتم جلوی میزش و میپرسیدم دستپختش تو چی خوبه، خونهش کجاست، تولدش کِیه؟ اونم بهم جواب میداد و مشخص بود که همهچی رو با جزئیات بهخاطر میسپره. حالم از کلاس هفتمم به هم میخوره. حالم از منی که رپ گوش میداد و معلمارو مسخره میکرد و با بچهها جور بود بههم میخوره. دلم میخواد خانم نیکبخت رو برگردونم و بغلش کنم، باهاش حرف بزنم، نگاهش کنم، و بهش بگم معلما حیوونصفت نیستن، معلما فرشتهن. معلمای من هموناییَن که اگه توی این چندسال نبودن زندگیم معنایی نداشت. انقدر اذیتش کرده بودیم که بهم میگفت چهارشنبهها که باهاتون کلاس دارم برام عذابه. امروز هم چهارشنبهست، اما اون دیگه از دست ما عذاب نمیکشه. این منم که دلتنگی و غم کل وجودش رو پر کرده و دلش میخواد خانم نیکبخت رو یهبار دیگه ببینه و مثل هفتم، موقع نمازخوندنش ازش بخواد براش دعا کنه.
-کاری که دوست نداری رو انجام نده.
من هربار حمومرفتنم رو به فردا موکول میکنم یکی برای چککردن موها میاد مدرسه. سری اول رو درکمال پررویی نرفتم و جلوی خانم ردموند و مارشال هم گفتم که نمیرم، حتی یادمه خانم اسپراوت هم که یهمدت زنگای تاریخ بهجای پاتریشیا میومد عصبانی شده بود. امروز هم اومدن، حقیقتاً از کسایی که مو میبینن از اجنه هم بیشتر میترسم. فکر کردم دیگه هیچ راه فراری وجود نداره.
اول گفتم بذار بپیچونمش، بهش بگم میرم بیرون و زود میام. دیدم نه، نمیشه. چون اگه بگه "نه" احتمال داره بکشمش.
گفتم پس وقتی رسید پیشت بهش بگو موهات رو اصلا و ابدا نشونش نمیدی. دیدم زنه مظلومه. جوری میخنده که آدم عذابوجدان میگیره. اینم نشد.
تا بلند شدم داینا گفت نرووو، و خب همین یه جملهش باعث شد بفهمم میتونم برم. رفتم طرف در، و دیگه برنگشتم کلاس. ارزششو داشت. چون خانم بیکر توی راهرو یه شکلات دیگه هم بهم تعارف کرد، و کاری کردم که با خواستهی خودم مطابقت داشت، نه چیزی که همه دانشآموزا مجبورن انجامش بدن.
یاد پارسال افتادم. خانم اسپنسر جلوی در کلاس وایساده بود، دقیقا جلوش. یهو بلند شدم، درو محکم وا کردم و رفتم بیرون. وقتی برگشتم دیدم نفهمیده! دلم میخواست بهش بگم واقعا چی شد که از جلوت رد شدم و منو ندیدی؟!
امروز دوباره همهچی شروع شد. موندن توی راهرو و انتظاماتبودن. هانیگرین میگفت تو از ناظما هم ناظمتری. بیشتر از ناظما جون میکَنی.
از کلاسای ریاضی همچنان متنفرم. یه بخش جالب شخصیت خانم سیساید اینه که جوری حرف میزنه تا آدم بهکلی اعتمادبهنفسش رو از دست بده.
خانم ردموند بازم از پشت بلندگو صدام زد. لحنش جوری بود که گفتم لابد یا کار مهمی داره، یا میخواد به حسابم برسه. تا رفتم کلی کاور با چسب گذاشت جلوم و گفت: چسباشونو جدا میکنی؟ خانم ردموند رو دوست دارم. کسیه که دلم میخواد ساعتها بشینم و نگاهش کنم.
خانم بیکر بهم گفت بخاطر اینکه کارم رو سبک کردی کلی دعات کردم. با خانم وارنر و داگلاس هم دربارهی کتابخوانی صحبت کردیم. همین، و اینکه دلم برای ونوس و فاطمه تنگ شده.
نمیدونم خودخواهیه یا نه، اما دلم میخواد خیلیچیزا متعلق به من باشه. وقتی من شروعش کردم من تمومش کنم، وقتی من به همه معرفیش کردم تا ابد اسم من روش باشه. من درمورد علایق و کارایی که انجامشون میدم خیلی بخیلم. برام مهم نیست که یهنفر از قبل اون کارارو انجام میداده یا اون علایقو داشته یا نه، اما اگه بفهمم سعی کرده شبیه من باشه یا ازم تقلید کنه اذیت میشم.
حالا هرچی دوست دورمه هم تقلیدکردنو خوب بلده. تقلیدکردنی که بفهمه از تو تقلید کرده نهها، تقلیدی که یهو تو رو میکوبونه و فکر میکنه همهچی از اول متعلق به اون بوده.
یادمه اولین روزایی که دوستیمو باهاشون شروع کردم حتی نمیدونستن راهروی مدرسه چیه، دفتر مدیر کجاست یا یا یا. بچههای مودب و مثبتی که حتی اسم معلمشونم یادشون میره. اما میدونین چیشد؟ یهو دیدم بعد از چندسال جلوم وایسادن و اگه شرایط جوری نباشه که بتونم توی راهرو باشم بهم میگن ترسو. خیلی زور داره، خیلی!
این یه نمونه خیلی کوچیکه. خیلی چیزارو خواستم بنویسم اما دیدم توضیحدادنش مسخرهست. سخته. خالهزنکی میشه.
آخرای فیلم Mother زنه خونهش پر از آدم میشه و کل خونه رو به هم میریزن، کابینتارو میشکنن، رو تختش رابطه برقرار میکنن، جای وسایلشو تغییر میدن. این حس رو من دو موقع توی زندگیم بیش از حد تجربه میکنم.
۱. وقتی انتظاماتم و وسواسهام بیشازحد میشه.
۲. وقتی ازم تقلید میکنن.
میدونین؟ خیلیاوقات از این حس عذابوجدان میگیرم. حس میکنم آدم بدیَم. اما اگر بخوام حسم رو نسبت به تقلید دوستام بگم اینه که انگار کل وجودم حفره حفره میشه. بیهویت میشم. چون دوستام دارن از شخصیتم مین. از کارایی که میکنم، حرفایی که میزنم، و چیزایی که دوست دارم.
دوستام خیلی از چیزارو ازم گرفتن، حتی خودم رو.
-بابا برگشت. نمیدونم خوشحال باشم یا نه. نیستم، خنثی.
دلم میخواد با خانم بلک صحبت کنم. نیاز به حرفزدن دارم، نه شنیدن.
چندروز پیش موقع رفتن به مدرسه گفتم کاش امروز یه گوش شنوا برام پیدا شه، کسی که بفهمه و درک کنه. تا پامو تو مدرسه گذاشتم آنابل اومد طرفم و یهساعت، دقیقا یهساعت از وضع خوب خانوادگیش تعریف کرد. اون موقع مهربون بودم، اما الان از یادآوریش حالم بههم میخوره.
یادمه همیشه توی مسیر تهران به سرخه مهستی گوش میدادیم. مهستی شده بود اولین خوانندهی موردعلاقهی من، و الان هم یکی از اوناست.
هروقت به بچگیم فکر میکنم کلی صحنه قشنگ میاد جلوی چشمم. دوران ایدهآلی نبود، یه مامان دیوونه داشتم، و بابایی که زندان بود، یا موقعی که نبود هم اوضاعمون تعریفی نداشت. شاید الان همه فکر کنن دوران کودکی وحشتناکی داشتم، اما نه. من از همون سن یاد گرفتم آدمایی که آرامشم رو به هم میریزن نبینم. برام مهم نبود مامانم قرص خورده، یا بابام پیشم نیست. همین کافی بود که دست منو نکشن و همراه با خودشون نبرن. همین که پیش مامانبزرگ و بابابزرگ و داییم باشم برام کفایت میکرد. میون اون همه دختر توی فامیل، من شادترینشون بودم. من تنها کسی بودم که با دامن کوتاه جلوی کلی جمعیت میرقصیدم و از نمایش کمدی "مورچه داره" که برای دهه پنجاهه تقلید میکردم. یادمه همیشه میرفتم پیش ریحانه و حانیه تا ازشون بخوام برقصن، اما این کارو نمیکردن. با اخم کز میکردن یه گوشه و اصلا دیده نمیشدن. همینشم برای من عجیب بود.
خونه مامانبزرگ مامانم توی سرخه بود، کنار جواهرات پیوندی. از سمنان فقط همینجارو میشناختم و خیلی دوستش داشتم. فامیلا همیشه دور هم جمع میشدن و میتونستم با علی بازی کنم. مامانبزرگ و خاله شهناز دائم قربون صدقه میرفتن. بابابزرگم همیشه تنبکشو از تهران میاورد سرخه. ما زیاد اونجا نمیرفتیم. خانوادهی من همیشه از همهچیز جدا بود. نه مهمونیای، نه زندگی عادیای، هیچی!
اردیبهشت امسال، مامانبزرگِ مامانم که مرد رفتیم اونجا. علی همه رو دور خودش جمع کرده بود و عکسای خانوادگی که خاطرات مشترکشون بود رو نشونشون میداد. اما من هیچ سهمی توشون نداشتم، و تنها کاری که تونستم بکنم یه گوشهنشستن و قایقدرستکردن برای بچهها بود. هیچکی منو نمیشناخت، هیچکی با من حرف نمیزد، هیچکی هیچ خاطرهای با من نداشت. فقط الههست که هروقت میبینتم بهم میگه "یادته؟"، منظورش اون روزیه که توی فرودگاه بغلم کرده بود و من هی دمپاییمو مینداختم.
علی یادش میاد که از شونهش آویزون میشدم و همیشه این دختر چادری که سرش تو کتابه نبودم؟
ریحانه یادشه توی اتاق با هم مسابقه دو میدادیم و سعی میکردم به پسرا نزدیکش کنم؟
کسی یادش هست من چجوری میرقصیدم، چجوری آهنگ میخوندم، یا چجوری میخندیدم؟
احتمالا خونهی مامانبزرگ رو به زودی میذارن برای فروش، حسرت زیاد اونجا رفتن تا همیشه به دلم میمونه، و ترسِ بیشتر از این فراموششدن توی وجودمه.
اینجا حیاط خونه مامانبزرگ بود. وقتی همه داخل خونه با هم صحبت میکردن، من یه صندلی گذاشتم جلوی این گلدونا، و براشون کتاب مردی به نام اوه خوندم.
و البته مامانبزرگ! بهشون گفتم حالا که تو نیستی، اونام بخشکن.
-امروز ساعت ۴:۵۰ با صدای گریه مامان بیدار شدم. گفت داشتم میمردم. گفت میترسم بخوابم بمیرم. میترسم بخوابم بمیرم.
سلام مری مریلین. امیدوارم حالت خوب باشه. امروز از خانم گلر دربارهت پرسیدم، گفت که توی دانشگاه آزاد استاد شدی و جز این هیچ خبری ازت نداره. اگه بهم بگن بهترین کادوی تولد عمرت رو از کی گرفتی میگم تو.
انگار همین دیروز بود که یه توقع بزرگ از روز تولدم داشتم. کل راهروی مدرسه رو اینور اونور میرفتم و هی میگفتم: خدایا، چرا کادوی تولدم رو نمیدی؟
تقریبا داشت گریهم میگرفت که نزدیک شدی، همونجور که همه ناظما نزدیک میشن. میان طرفت تا بهت بگن گورتو گم کنی توی کلاست. همونلحظه ازت بدم اومد، چون مطمئن بودم میخوای همینو بگی و پرتم کنی پایین. اما نکردی، ازم پرسیدی چیکار دارم، و بهت گفتم که میخوام برم نمازخونه.
پرسیدی نماز؟ گفتم نه. گفتی قرآن؟ بازم نه. تمام صداقتمو جمع کردم و گفتم: میرم اونجا حرف بزنم.
چشمات رو جوری گرد کردی که گفتم الان میشینی نصیحتم میکنی. اما نکردی. گفتی وضو بگیرم. خودتم وضو گرفتی. رو جانماز و چادرت حساس بودی اما پهنشون کردی. تو برای من جانماز پهن کردی و مطمئن بودم اون دستای خداست که به شکل دستای تو دراومده. گفتی: ببین خدا داره بهت میگه بیا بندهی خوبم. بیا با من حرف بزن بندهی عزیزم.
قشنگترین نماز عمرم رو خوندم. داشتم گریه میکردم و تو هم بعد از من شروع به خوندن کردی. هیچکی هم مثل تو موقع نمازخوندن قشنگ و نورانی نبود. از گوشیت برام "یار تو هستم" از علیرضا قربانی رو گذاشتی. گفتی اینارو خدا داره بهت میگه.
آخر سر بهت گفتم تولدمه. لبخند زدی و تبریک گفتی، جوری که میشد از چشمات خوند داری میگی: "ببین کادوت رو هم گرفتی!"
اون روز خیلی شوک شده بودم. باورم نمیشد ناظمی که اینقدر باهاش مشکل داشتم بزرگترین لطفو در حقم کرده. باورم نمیشد رو سجادهت نماز خوندم، باورم نمیشد که انقدر راحت جلوت گریه کردم، و دوستام هم بعد از اینکه براشون تعریف کردم باورشون نمیشد. تو برای من یکی از بهترین روزای عمرم رو رقم زدی. بعد از اون همیشه توی دفترت بودم و حرف میزدیم. اما خیلی زود از هم ناراحت شدیم. یه ماه با هم حرف نزدیم. وسطاش کسالت گرفتی، حالت خوب نبود. من افسرده بودم و تو هم ساکت شده بودی. اصلا انگار توی مدرسه حضور نداشتی. سوم اسفند سال ۹۵ بود که بعد از یه ماه باهام حرف زدی. حالمو پرسیدی و بعد انقدر عجیب نگاهم کردی که شوکه شدم. چنددقیقه وایساده بودی و نگاهم میکردی. داشتیم با ایزابل آبنبات میخوردیم و با تعجب خیره شده بودم بهت که نمیرفتی. چرا وایساده بودی و با لبخند زل زده بودی بهم؟
فرداش نیومدی، پسفرداش نیومدی، یه هفته نیومدی، و دیگه هیچوقت ندیدمت. دائم خواب میدیدم برگشتی. تا اینکه گفتن بازنشست شدی. از اون موقع همهچیز مدرسه بههم ریخت. همه بدجنس شدن. یهو پشتم خالی شد. هرروز میومدم جلوی دفترت تا ببینم هستی یا نه. کاش بودی. کاش. دلم برات تنگ شده. کلی حرف دارم که برات بزنم. کلی نماز مونده که با هم بخونیم. امیدوارم یهروز ببینمت.
به مریم رحمانی عزیزم. چون اسمت اونقدری لطیف و قشنگ هست که نیازی به مستعار مری مریلین نداشته باشی.
مجبورش کردم آهنگشو کم کنه و خودم آهنگ گذاشتم. داریم "دستای تو"ی داریوش رو گوش میدیم. قبلا داریوش رو دوست نداشتم؛ چون همیشه اون رو به ابی شبیه میدونستم و متاسفانه هیچوقت موفق نشدم ابی رو دوست داشته باشم. اما گاهیاوقات آهنگای داریوش برام جونپناهه، چون میشه تو اوج غم و ناامیدی پناه آورد بهشون و آروم شد.
امروز ظهر خواب خانم برگمن رو دیدم. دیدم داره میره. تاثیر حرف امروزش بود که از بازنشستگی صحبت کرد. به داینا گفتم وقتی به برگمن فکر میکنم گریهم میگیره، حالا نمیدونم از علاقهی زیاده یا چی. ولی سر زنگش همیشه بغض دارم. با هم از شریعتی و مطهری حرف زدیم. اسم یکی از استاداش رو هم گفت که قبلا می شناختمش و ازش خوشم میومد. قبلا با داییم هم درباره دکتر شریعتی و استاد مطهری حرف زده بودیم و جملهبندیشون دقیقا عین هم، اما منظورشون کاملا در تضاد با هم بود.
داییم: شریعتی هم خوبه اما مطهری رو ترجیح میدم.
خانم برگمن: مطهری هم خوبه اما شریعتی رو ترجیح میدم.
حالا میخوام ببینم خودم به چه نتیجهای میتونم برسم.
اگر سرچای امروزم رو چک کنین میبینین همش ندا آقا سلطانه. توی بچگیم کلی عکس ازش توی گوشی مامانم بود. یادمه مدتها زل میزدم به عکسش و همهچی برام گنگ و مبهم بود. الانم گنگ و مبهمه.
«تو میپنداری که جثه حقیری بیش نیستی در حالی که جهان بزرگی در تو موجود است.»
این شعر منسوب به حضرت علیه. سندی هم برصحتش نیست ظاهرا، اما هرچی که هست قشنگه (:
-حس میکنم واقعا زندگیم طلسم شده. خونه عجیبغریب شده، مدرسه هم همینطور. به قول شادی یوسفیان "خدا خودش بخیر کناد!"
از بدترین روزایی که توی مدرسه میگذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش میکنن رو میشنوم، هروقت میبینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و میرقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.
خانم کیسی بهم گفت: انشاءالله نویسنده بشی!
با همین یهجمله تا الان ذوقزده و خوشحالم.
عیارنامه رو خوندم و برای چندمینبار شیفتهی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زنهایی که انگار از تو دل افسانهها میان. نایی، تارا، سها.
یه صوتی هست که میگن همخوانی علی شریعتی و پوران شریعت رضوی و دخترشونه که "مرا ببوس" و "جان مریم" رو میخونن. چندروزه دائم گوشش میدم و پر میشم از غم، از حزن.
از ظهر هم دستبهدامان الههی ناز بنان، مرا ببوس گلنراقی، و آهنگای همایون شجریان شدم که بشورن ببرن محسن ابراهیمزاده و امثالهم رو!
تا حدودی فهمیدم از زندگیم چی میخوام. یعنی هنوز یه تصویر مبهمه اما اونشب که داشتم بهش فکر میکردم دیدم با تمام وجودم میخوامش. آرزوها وقتی به زبون آورده نمیشن خیلی قشنگن.
-حرفهایی هست برای «نگفتن»؛
حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
این جمله از کویر دکتر شریعتی رو خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد.
روژینا از آن دوستهای خوب بود. از آنهایی که حتی بعد از کلی دعوا و قهر خم به ابرو نمیآورند و باز قد خواهرشان دوستت دارند. دلمان میخواست کنار هم باشیم. دلمان میخواست دائم برویم خانهی هم و نقش شخصیت کارتونها را بازی کنیم. دختران پنجسالهای بودیم که زیر صندلی پناه میگرفتیم و تصور میکردیم جنگ شده. اما بعد از همهی اینها بدجنسیام گل میکرد و با خودم میگفتم: دیدی سیدی کارتونت رو گرفت و پس نداد؟ دیدی حرکات تو رو تقلید کرد؟ دیدی چقدر خودش رو مظلوم نشون میده؟ میبینی به مامانش میگه مادر؟ چقدر عجیب!
اما با اینحال دوستش داشتم، تنها دختری بود که میدانستم او هم متقابلا دوستم دارد. آخرینباری که او را دیدم پیرهن قرمز به تن داشت. کلاس اول بود. رقصیدیم و چه زیباست آخرین خاطرهای که از دوستت داری رقصیدن باشد.
او مُرد. داشتم گرامافون بابابزرگ را گردگیری میکردم که مادربزرگم به کسی که پشت تلفن بود، با گویش سرخهای گفت چی؟ روژینا؟! کِی؟!
بغض نکردم، اشک هم جلوی چشمانم را نگرفت. تا دقایقی به دیوار زل زده بودم. دوستم مرده بود، چهارشنبهسوری رفته بودند بگردند که تصادف کردند. چندسالی خانوادهشان را ندیدیم. اگر هم قرار بود رفتوآمدی باشد یا قایمم میکردند یا به اختیار خودم یک گوشه پنهان میشدم. ترسم از این بود که نکند بپرسند چرا بهجای او، تو نمردهای؟ اما این قایمشدنها فایدهای نداشت. دوسالی است که هرچندماهیکبار آنها را میبینیم. پدربزرگش با دیدن من بغض میکند، مادربزرگش گریه میکند، و مادرش چنان در آغوشم میفشارد که انگار چنددقیقهای تبدیل به روژینا میشوم.
هنوز هم گریه نمیکنم، هنوز هم وقتی به او فکر میکنم به دیوار روبرویم زل میزنم و جرات نکردهام خاک روی هیچ گرامافونی را بگیرم.
از دستدادن دوست غصه ندارد، اشک آدم را درنمیآورد، بلکه به فلجشدن میماند. انگار عضوی از بدن بیحس میشود و یا دیگر وجود ندارد.
خدایا یه لیست بهت میدم لطفا منقرض یا محوشون کن.
از دخترای چاپلوس گروه درسی گرفته تا آدمای جوگیر مزخرف.
من درکشون نمیکنم.
من درکشون نمیکنم و حالم از تکتکشون به هم میخوره.
الان دلم یه خونه توی یه گوشه از اروپا و دور از هربیماری و جنگ و درگیریای میخواد که سر کوچهش کتابفروشی باشه و دوتا گربه جلوی درش. و توشم پر از گل و گلدون.
لطفا حواست به گلدونای دفتر خانم ردموند هم باشه.
همین الان، گربههه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه میکرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمیآوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربههه همچنان آروم نشسته بود و میدونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همونقدر مطمئن، همونقدر عاقل که میدونه سگا حتی لمسش هم نمیتونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو میبینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمیکنم.
خاطرهی آخرینروزی که مدرسه باز بود رو توی کانالم خوندم. نوشته بودم: «با داینا توی راهروها دست همو ضربدری گرفته بودیم و چهارقدم که میرفتیم جلو، سهقدم برمیگشتیم. دوباره چهارقدم جلو، سهقدم عقب. خانم اسمایل مارو دید و با خنده گفت چندوجبه؟»
غمگینم کرد. نمیدونستیم آخرین باریه که توی سال ۹۸ دست همو میگیریم.
یهجاشم نوشته بودم «خانم ردموند بهم گفت: میخواستم به دخترم نشونت بدم، بگم این دختر خوب به گلدونهای من آب میده.»
نمیدونستم آخرینروزیه که میتونم بهشون آب بدم. چقدر بده که آدم متوجه آخرینبارها نمیشه. چقدر بده که آدم نمیتونه به گلدونهاش آب بده.
دلم میخواد برم پیوی هرکی که میشناسم و بگم: لطفا زنده بمون، لطفا زنده بمون، لطفا.
دلم میخواد به همهی همکلاسیهام بگم: اونی نباش که بعد از این روزا صندلیش خالی میمونه.
حس میکنم دارم دیوونه میشم. گریه کردم. واسه دانشکده علوم اجتماعی تهران، واسه اینکه درآینده نجوم نمیخونم، واسه اینکه کارگردان نمیشم، واسه اینکه خیلیوقته گربهای رو نوازش نکردم، واسه پارهشدن سیم ویولنم، و واسه اینکه ممکنه بمیرم.
میدونم بیهودهست همهی اینا. به قولِ ابتهاج "زورق به گِلنشستهایست زندگی". اما چیکار میشه کرد وقتی همین زورق به گلنشسته رو هم دوست داریم؟
از پراکنده و بدون موضوع نوشتن خسته شدم. کاش میتونستم منظم حرف بزنم.
یکی از بدترین عذابهای دنیا اینه که غیراجتماعی باشی و بدلایلی که حتی خودت هم نمیدونی ادای اجتماعیا رو دربیاری، اونموقعست که مثل دستوپاچلفتیا که هی کارو خراب میکنن، شروع میکنی چرتوپرتگفتن و احمقانه رفتار کردن. میدونین؟ آدم یا باید کاملا غیراجتماعی باشه یا کاملا اجتماعی، چون اگه آدم سعی کنه حد وسط باشه (یا چیزی باشه که نیست) نابود میشه. مثل حسوحالی که من اینروزا دارم. بتمرگ سر جات دختر، چرا همش سعی میکنی با اینواون حرف بزنی؟ حس میکنم یکی از دلایلم اینه که مثلا میخوام مهربون و مردمی باشم، درصورتیکه نیستم. چون یهجا میبینم کلی نفرت ازم میزنه بیرون و جای اینکه لااقل تظاهر کنم و خوب جوابشونو بدم، بدتر توهین میکنم. یکی دیگه از دلایلم هم اینه که همیشه به روابطشون حسودیم میشه. من همیشه دوست داشتم مثل فیلم و سریالا همکلاسیایی داشته باشم که همهجوره متحد باشیم، براشون فداکاری کنم و هرچی. هفتم تا حدودی همچین آدمی بودم، دوستم داشتن. اما چندساله فهمیدم واقعا این اتفاق قرار نیست بیفته، و هیچی شبیه فیلما نیست. یه مشکل بزرگ دیگه هم تو روابطم با بقیه دارم و اونم اینه که: بیادبم. یعنی یه حرف مودبانه قرار نیست از دهنم دربیاد. با قصد نمیگم چیزی رو، اما یهسری چیزا اونقدر برام عادی شده که به شوخی میگمش و بعد که میفرستم میکوبم تو سرم و میگم: خدا مرگم بده! این چی بود گفتی؟ جدا از اینا، دلم میخواد از همه گروههای واتساپ لفت بدم. چندروزه سالم میرم واتساپ، وقتی برمیگردم میبینم سردرد و تهوع دارم. بخاطر درس و امتحان نیست، نمیدونم دلیلش چیه. اما وقتی چتارو میخونم، جز حرصخوردن کار دیگهای از دستم برنمیاد. فقط دوست دارم این دوران بگذره و خود واقعیم بشم. زمان خوابم مثل قبل بههم ریخته. نگران گلدونهامم. یکدقیقه احساس نفرت میکنم و دقیقه بعدش میگم وای، چه همکلاسیایی، چه مامان و بابایی، چه دوستایی! چقدر خوبه که آدما بههم نزدیک شدن. بعد میبینم نه. هیچی بهتر نشده، هیچی. هی به فرار فکر میکنم، فرار از خونه. و بعد میپرسم آخه کجا؟! کجا میشه رفت تو این وضعیت؟ چیکار میشه کرد؟
+چندماه از روزی که برای خودم شیرخشک خریدم میگذره، که با کلی اصرار برام شیشهشیر هم خریدن. [ایموجی خجالت] واقعا خوشحالم.
دیشب خواب دیدم رفتیم اردو و من هی میپیچونم و میرم جایی که یه عده دارن سماع میکنن. حس خیلی خوبی داشت.
کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسهمون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدتها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمیترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که جنسیت نمیشناسه" و داستان مولانا و شمس. اگر هم بدبین باشین که لطفا اون گرایشی که بهم نسبت میدین رو به زبون نیارین و زود برین. زود زود زود. اگه میخواین این علاقه رو نه بدبینانه و نه خوشبینانه براتون توصیف کنم میتونم از ارتباط بین ماریلا کاتبرت و آنشرلی حرف بزنم. برای همین، اسم ماریلا رو ماریلا گذاشتم. خودشم میدونه اسمش ماریلائه، اما همچنان آدم بداخلاقیه و ذوق نمیکنه.
من اصرار داشتم که درون این زن، یه قلب مهربون میتپه که من شاید بتونم زندهش کنم. اون تلاشهای من رو میدید، ابراز علاقههای من رو میشنید، کیکهایی که روز معلم براش میبردم رو میخورد، وقتایی که تولدش رو تبریک میگفتم جواب میداد، و حتی خیلیوقتا باهام مهربون میشد. اون میدونست من کاشیهای توی راهرو رو میشمرم و گربهها رو دوست دارم و برای اینکه روی زمین آشغال ریخته حرص میخورم و عاشق سرککشیدن به جاهای کمرفتوآمدم. اما تفسیرش اینه که: این دختر دنبال جایی میگرده که دردسر باشه.
سولویگ توی وبلاگش از ارتباطایی که دیگه مثل قبل نمیشه حرف زد. از حرفایی که کم میاد، اون کشدادنها و . اما من دارم از کشدادنهای یکطرفه حرف میزنم. اینکه از ارتباطم با ماریلا، هیچی نمونده و هیچی درست نمیشه. و همه، از مامان و دوستهام گرفته تا ناظم و معلم ویرونش کردن؛ اما من همچنان منتظر تبریکگفتنم. تبریک عید، یلدا، روز معلم، تولدش. از این میترسم که دست بکشم، تمومش کنم، یا جایی برسه که بگم "من چقدر احمقم!"
+خیلی دودل بودم که از ماریلا چیزی بگم یا نه، این پست، اولش قرار بود درمورد بیاحساسبودن من نوشته شه. یعنی ممکنه فردا از نوشتنش پشیمون شم؟ این بخش کمی از ماریلائه. اتفاقایی که توی این سهسال افتاده، فراتر از این حرفاست.
+خدایا، من چرا نرمال نیستم؟
درباره این سایت